(2/26/2007 3:45:28 PM): < >
آخرین
مرحلهبارها بهش گفتم که من میترسم.دوست داشتم مثل همیشه با حرفاش آرومم کنه ولی نمیدونم چرا این کارو نمیکنه؟
شاید اینجوری دوست داره ترسیدنمو............. یه جورایی انتقام میگیره.یا شاید هم نه من دارم اشتباه میکنم.
همیشه از یه همچین لحظه ای میترسیدم آخرشم اومد.از آرامش بیش از حدش از این همه خونسردی که داره میترسم.
البته با این همه اعتمادی که من بهش دارم این حرف هارو میزنم.دوست دارم اگه دارم اشتباه میکنم یا نه از زبون
خودش بشنوم.دوست دارم بیای وبهم بگی که دارم اشتباه میکنم.نمیدونم شاید اون هایی که منو میشناسن ازاین حرفهای
من تعجب کنن.ولی یادم میاد یه روز بهش گفتم که باید مراحلش طی بشه وحالا میگم این آخرین مرحله است.
یادم میاد بهش گفتم من هیچ وقت نمیزارم کسی آرامش منو ازم بگیره حیف.........................
حیف که نمیدونستم کسی که قراره این کارو بکنه خودشه.دارم دیوونه میشم.میدونم این حرفا جاش تو چاه نیست چون
همیشه گفتم که این چاه حرمت داره من هم خیلی دارم سعی میکنم که این حرمت از بین نره و مثل همیشه حرفای این
چاه حرفای دل باشه نه چیز دیگه
ولی همیشه همه ما اینو باید یادمون بمونه که اگه قراره کاری بکنیم قبلش فکر کنیم یا لااقل اگه خودمون فکر نمیکنیم
کسی دیگه به ما میگه حرفاشو گوش کنیم.از من که گذشت نمیدونم قراره چه بلایی سرم بیاد ولی شمارو به خدا قسم
میدم که مواظب خودتون باشید.
نگاه من به لطف الاهی و دست پر توان شما دوستان است که با راهنمایی های خوبتون بتونین کمی منو آروم کنین
نوشته شده توسط : نگهبان چاه